عروجنامه

اشعار و آهنگهای علی حسینمردی

عروجنامه

اشعار و آهنگهای علی حسینمردی

عروجنامه

عروجنامه قصه ساده ای ندارد.
شاید زمانی ست که به فکر اینکه «چه کسی هستم ؟» فرو رفتم
شاید زمانی ست که فرو ریختم و فهمیدم مخلوق بی صفت از او بویی نبرده
شاید زمانی ست که فهمیدم معشوقی جز او نبوده و نیست
شاید هم زمانی که از همه بریدم و از او طلبی کردم که بین خودم و خودش محفوظ است
اما خدایا...
این را می دانم که عروجنامه قصه رازی ست بین من و تو
قصه نافرمانی های من و مهربانی های تو
قصه طلبی که با گریه از تو خواستم و هنوز وصول نشده است ولی شک ندارم که به من خواهی بخشید
خدایا!
براستی هر آنکس که گفت «به عدد آدمها را هست برای رسیدن به...» تو دروغ نگفته . چرا که «دلداده بسی بینم و دلدار یکی / جوینده یار بی عدد و یار یکی»
آری
در پی معراج آمده ام
نشانم بده روزنه ای



.




نیمه شب در خواب دیدم مضطرم
خسته و گریان و آسیمه سرم
.
ره سیه،تا چشم می چرخد عدم
بوی وحشت می رسد هر دم به دم
.
می دوم در جستجوی راه و نور
در مسیر جاده ای مانند گور
.
چیست اینجایی که من باشم در آن؟
جز سیاهی نیست در اینجا نشان!
.
نیست اینجا یک بشر راهم دهد
نیست اینجا یک نفر دادم ستد
.
چشمهایم نور از کف داده است
پای من بهر سقوط آماده است
.
زانوانم خم شد اینگه این زمان
سجده ای ناغافل آمد ناگهان
.
عربده بیگاه آمد بر لبم
نعره زد الغوث یا رب یاربم
.
الله الله این چه تقدیر من است؟
نیستی در حال تکفیر من است
.
بذر نکبت را به تقدیرم که کشت؟
اینهمه برزخ که بر نامم نوشت؟
.
بارالها ای سمیع دستگیر
نورکی بفرست یا جانم بگیر
.
ناگهان با چشمهای نیمه جان
دیدم از آن دور نوری شد عیان
.
پیر مردی پر ز نور آمد به دید
دل به نور او هوایی شد شدید
.
مشک آبی روی دوشش می کشید
مشک و عنبر از وجودش می جهید
.
آمد آنگه سوی من پیرانه سر
می دوید همچون پدر سوی پسر
.
کرد از لطفش به سوی من دراز
دست خود تا گیرد این دست نیاز
.
جرعه ای از آب بر جانم چشاند
ذکر الله هو به سویم خواند و خواند
.
آه الله این بدن قوت گرفت
وین تمام جان و تن قوت گرفت
.
این جهان پر سیاهی سبز شد
وین زمین پر تباهی سبز شد
.
گوئیا اصلا به دردی پر بلا
من نگشتم من نگشتم مبتلا
.

گفت پیر عشق : اینک ای پسر
عزم سوی ما بکن آسیمه سر
.
رو برون از حیلت و دیوانه شو
بعد از آن با عاشقان همخانه شو
.
عاشقی را پیشه کن چون پر بهاست
"عشق اسطرلاب اسرار خداست"
.
با دو چشم پر سوال و پر شعف
گفتمش ای درّ پنهان در صدف
.
کیستی ؟ چونکه کلامت آشناست
حرف تو از حرف این ملت جداست!
.
خنده ای زد بر من و هیچش نگفت
چشم من بیدار شد از هر چه خفت
.
حسرتی آمد به قلب من پدید
کاش میشد تا ابد این خواب دید
.
#علی_حسینمردی
#تابستان97🌞

#حضرت_مولانا
عکس : تصویر حضرت مولانا بر مغازه ای متروکه در شرق تهران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی