نیمه شب در خواب دیدم مضطرم
خسته و گریان و آسیمه سرم
.
ره سیه،تا چشم می چرخد عدم
بوی وحشت می رسد هر دم به دم
.
می دوم در جستجوی راه و نور
در مسیر جاده ای مانند گور
.
چیست اینجایی که من باشم در آن؟
جز سیاهی نیست در اینجا نشان!
.
نیست اینجا یک بشر راهم دهد
نیست اینجا یک نفر دادم ستد
.
چشمهایم نور از کف داده است
پای من بهر سقوط آماده است
.
زانوانم خم شد اینگه این زمان
سجده ای ناغافل آمد ناگهان
.
عربده بیگاه آمد بر لبم
نعره زد الغوث یا رب یاربم
.
الله الله این چه تقدیر من است؟
نیستی در حال تکفیر من است
.
بذر نکبت را به تقدیرم که کشت؟
اینهمه برزخ که بر نامم نوشت؟
.
بارالها ای سمیع دستگیر
نورکی بفرست یا جانم بگیر
.
ناگهان با چشمهای نیمه جان
دیدم از آن دور نوری شد عیان
.
پیر مردی پر ز نور آمد به دید
دل به نور او هوایی شد شدید
.
مشک آبی روی دوشش می کشید
مشک و عنبر از وجودش می جهید
.
آمد آنگه سوی من پیرانه سر
می دوید همچون پدر سوی پسر
.
کرد از لطفش به سوی من دراز
دست خود تا گیرد این دست نیاز
.
جرعه ای از آب بر جانم چشاند
ذکر الله هو به سویم خواند و خواند
.
آه الله این بدن قوت گرفت
وین تمام جان و تن قوت گرفت
.
این جهان پر سیاهی سبز شد
وین زمین پر تباهی سبز شد
.
گوئیا اصلا به دردی پر بلا
من نگشتم من نگشتم مبتلا
.
گفت پیر عشق : اینک ای پسر
عزم سوی ما بکن آسیمه سر
.
رو برون از حیلت و دیوانه شو
بعد از آن با عاشقان همخانه شو
.
عاشقی را پیشه کن چون پر بهاست
"عشق اسطرلاب اسرار خداست"
.
با دو چشم پر سوال و پر شعف
گفتمش ای درّ پنهان در صدف
.
کیستی ؟ چونکه کلامت آشناست
حرف تو از حرف این ملت جداست!
.
خنده ای زد بر من و هیچش نگفت
چشم من بیدار شد از هر چه خفت
.
حسرتی آمد به قلب من پدید
کاش میشد تا ابد این خواب دید
.
#علی_حسینمردی
#تابستان97🌞
#حضرت_مولانا
عکس : تصویر حضرت مولانا بر مغازه ای متروکه در شرق تهران