ذوالجناح!
ای اسبمرد روز ده
گو از آن گلهای بر نیزه سوار
گو از آن مرد به خون غلطیده ای...
که خونش سالها میجوشد و عشقش...
به شیر مادران رفته...
و در رگهای فرزندان آزاده ست
ذو الجناح!
باز از دل نور آمدی ...
بی یار و یاور...
بی سوار
ای اسبمرد روز ده...
بگو از جور شمر و خولی و بن سعد....
که تا دنیا به دنیا گشت...
نجاست هایشان را در رگ شیطان حق پوش زمانه...
به جای خون فرو بردند...
ذو الجناحا!
بگو از باوری که ...
زیر پاهای بد اندیشان
و یا آن محتسب نامردمان پست ...
نمیمیرد
همانگونه که زیر سم اسب کوفیان هردم
نمرد و بازاو جاری ست
بگو از آن تلاوتها
که میگویند بر نیزه...
خدا را نیز گریان کرد
بگو از داغ زینب ها
و سجادان روشنگر
و دستان بریده ...
در دل دریای خشکیده
علی حسینمردی