عروجنامه

اشعار و آهنگهای علی حسینمردی

عروجنامه

اشعار و آهنگهای علی حسینمردی

عروجنامه

عروجنامه قصه ساده ای ندارد.
شاید زمانی ست که به فکر اینکه «چه کسی هستم ؟» فرو رفتم
شاید زمانی ست که فرو ریختم و فهمیدم مخلوق بی صفت از او بویی نبرده
شاید زمانی ست که فهمیدم معشوقی جز او نبوده و نیست
شاید هم زمانی که از همه بریدم و از او طلبی کردم که بین خودم و خودش محفوظ است
اما خدایا...
این را می دانم که عروجنامه قصه رازی ست بین من و تو
قصه نافرمانی های من و مهربانی های تو
قصه طلبی که با گریه از تو خواستم و هنوز وصول نشده است ولی شک ندارم که به من خواهی بخشید
خدایا!
براستی هر آنکس که گفت «به عدد آدمها را هست برای رسیدن به...» تو دروغ نگفته . چرا که «دلداده بسی بینم و دلدار یکی / جوینده یار بی عدد و یار یکی»
آری
در پی معراج آمده ام
نشانم بده روزنه ای



.


منصور!

شبی که پیکرت بر دار شد...

محتسب دستور داد ...

از زمین تا ابر ها ...

برجی از هیزم بریزند.

صبح موعود...

مردمان با چشم خود دیدند...

که تو از آتش تهمت ...

چون خلیل الله...

برون جستی

منصور!

دار ها گفتند

سنگها چشمان خود بستند

تا نبینند...

جسم حق را سنگ می کوبند.

طناب دار می گریید.

اما محتسب...

به پای دار می رقصید.

و فریادی ز اعماق جگر می زد:

عاقبت حق هم به روی دار رفت.

منصور!

آفتاب بیابان هم شهادت داد...

که کرکسها...

ز فرط احترام تو...

به ماموریت خود پشت کردند.

ولی این محتسب بود...

که چون کفتار...

به جان پیکرت افتاد.

ولی وقتی که حلقت را به دندان زد...

ناگهان بیش از هزاران بار...

نام حق را بر لب آورد.

ناگهان با خون تو...

دهان خویش را شست!

و با خود گفت:خون حق حلال است...

چون آب!

منصور!

پیکر خشکیده ات حتی...

به روی دستهای دار...

مسیحانه اناالحق گفت

صلیب محتسب خندید و با خود گفت:

منطق این چیست

که حق بر دار گشت و...

ناحق اکنون زنده و رقصان و آزاد است؟

منصور!

زمان مصله کردن محتسب دستور داد...

تا پیکرت را...

ز بیم زنده بودن...

صد هزاران بار...

به حلق دار آویزند

غافل از آنکه...

تو زنده بودی و او

دچار مرگ بد نامی.

زمان مصله کردن...

محتسب خود پیکرت را می شکافت

ذره ذره...

تکه تکه...

ولی وقتی که قلبت را در آورد...

قیاسی بس مع الفارغ...

با قلب خود کرد.

سپس قلبش در آورد و...

قلبت را درون سینه خود جای داد.

آخر آن الماس...

که در ظلمت چو خورشید درخشان بود

به سنگ خاره ی پوچی...

می چربید.

ولی...

خورشید اگر در مجلس کوران بتابد...

باز هم تاریکی محض است.

منصور!

آتش جهل...

به اقیانوسها خامش نمی گردد.

محتسب در عمق خود...

شعله ور بود.

دید...

که تکه تکه کردن...

ارضایش نمی دارد!

پس قصد کردخاکسترت را...

به چشم خویش بیند.

از تمام محتسب ها...

آتش جهلی فراهم کرد

که یک تک شعله اش کل زمین و آسمان را دود می کرد!!!

| آری اغراق است |

تو را خاکسترت کردند

محتسب دستور داد خاکسترت را...

در خلیج فارس ریزند...

ناگهان خاکستر تو در خلیج فارس...

اناالحق گفت.

ناگه محتسب فریاد زد:

حق نباید جاری و ساری بماند.

سپس شمشیر برداشت...

تا که خاک جاری حق را...

به ضرب تیغ...

بمیراند.

ولی غافل ز آنکه...

حق به عمق آب جاری شد

نه در سطحش.

منصور!

محتسب بعد از عروج تو...

دچار یک جنون نا برابر گشت.

که حتی خلوت آن کار دیگر کردنش هم...

ز دست آن جنون...

ایمن نبود.

همان ایام می دید او...

که سلول تنش حتی...

می گوید : انا الحق

و این ما خولیا ...

تا ابد از مغز او...

بیرون نخواهر رفت...

همانگونه که در مغز سر نمرود...

پشّه ای از جانب حق...

لانه کرد

اسفند 90


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی