روزی محتسب به خود آمد
دید
به پای مستهای شهر افتاده
دید
آن پیراهن فاخر که بر تن داشت
از بهر غرامت
برتن یک مست پوشانده
دید
هشیاران مردم
مستهای ساغر منصوری و
مستان مردم
جمله هشیارند
دید
آنجایی که استاده
صد هزاران حرف جای یک کلاه افتاده است
دید
مسجد شهر خوابگاه مردم بد کار گشته
که حتی مستها هم رغبت رکعت صلاتی را
به خود جایز نمی دانند
علی حسینمردی
5/12/90